۱۳۸۸ دی ۸, سه‌شنبه

دیر گچین

جمعه 20 آذر و اینبار برنامه یکم متفاوته و محدود به طبیعت نمیشه. بازدید از یه بنای تاریخی هدف برنامست. طولانی بودن راه دلیلیه که صبح زودتر حرکت کنیم و طلوع نارنجی خورشید رو تماشا کنیم. این عکس رو که ادیت میکردم دیدم چقدرساخته های دست بشر با طبیعت ناهمگونه. انقدر از زشتیهاش بریدم تا خورشید بمونه و رگه های آتیشِ توی آسمون.


فکر کنم یه دو ساعتی با ون تو راه بودیم تا به ابتدای مسیر رکاب خور برسیم. پایین کشیدن چرخها و خوردن صبحونه و فرصتی برای عکس انداختن. چند نفری بودیم که مدام پی سوژه های عکاسی بودیم و جالبیش اینجا بود که انتخاب سوژه ها همیشه یکسان نبودن و هر کس به فراخور حس و حالش سوژه های مرتبط رو پیدا میکرد ...


از همون شروع رکاب زدن به خودم گفتم اینجا باید تنها بود به سکوتش گوش داد! همین فکر مسخره باعث شد چند نفری رو هم برنجونم و بعدش پشیمون بشم. محل توقف (کاروانسرا) رو که از دور دیدم از بقیه جدا شدم و برای خودم رفتم. اِنقدری رفتم که دیگه هیچ صدایی نبود...


یکم هم از کاروانسرای دیر گچین بگم. این بنا در دوره ساسانی احداث شده و در ابتدا قلعه بوده که در دوره صفویه تغییر کاربری میده و میشه کاروانسرا. وسعت بناش 8 هزار متر مربع و در 65 کیلومتری جنوب تهران و واقع در استان قمِ. لقب مادر کاروانسراهای ایران رو هم ، یادگاری از دو باستان شناس آلمانی و فرانسوی داره که به خاطر وسعت بنا و کامل بودنش این لقب رو بهش دادن. میگن مستند سازی و نقشه برداری شده تا به طور اصولی مرمت بشه ولی اون چیزی که من حس کردم سرعت تخریب از مرمت بیشتر بود!

مطابق معمول همه پستها با کلیک کردن روی عکسها میتونید با ابعاد بزرگتر ببینیدشون.

۱۳۸۸ دی ۴, جمعه

سنج و خوارس


نیم ساعته دارم فکر میکنم چه جوری شروع کنم. هیچی،یه درخت تنها بود منم شکارچی تنهایی ام ، با لنز دوربینم شکارش کردم الانم یه قفس براش ساختم با ابعاد 1024 در 768 پیکسل. تازه رنگ و لعاب هم بهش دادم. قفس خودش آسمون به این خوش رنگی نداشت. اینجا نه از طلوع و غروب تکراریه خورشید خبریه نه از شکارچی هایی که لنز دوربینشونو به سمتت نشونه رفتن. اینجا ممکنه یکی دو نفری از سر کذروندن وقت یه نگاهی بهت بندازن. فکر کنم اینجا تنهاتری !
13 آذر بود و مقصد روستای سنج ، از خاکی برغان رفتیم تا قهوه خونه حسن آقا و از اونجا تا نزدیکیهای روستا. از مسیرش فقط گل سنگ یادم مونده و بس...


یه لحظه حس ماجراجویی ، مسیر برگشتمو به سمت خوارس کج میکنه. این اولای مسیره و رنگ و بوی پاییز. صدای خش خش برگها زیر تایرهای دوچرخه که یه حس خنکی مطبوع بهم میده. عکس گرفتن هم بهونه خوبیه که من و فرید استراحتی بکنیم. پوریا و منصور و افشین هم که جلوترن و احتمالا دارن حرص میخورن که مسیر طولانیه و به تاریکی میخوریم.


جلوتر که میریم کوهستان خشن رنگ و بوی پاییز رو محو میکنه و البته نوبت رو هم به دوچرخه ها میده که سواری بگیرن. یه حس غریبیه وقتی با چرخ از روی سنگفرشهای طبیعی رد میشی انگاری دوچرخه مال اینجا نیست. منم دوباره میرم تو فکر اینکه کوهنوردی رو شروع کنم.


وقتی به برف میرسیم به خودم میگم که این همه جون کندن ارزشش روداشت. دوباره برفها زیر تایرها کوبیده میشن و منم مثل یه روانی لذت میبرم. تمام این مسیر با چند تا شکلات و یه لقمه الویه اومدم. یه لقمه معمولی نبود. به زحمت به دست اومده بود و کلی انرژی توش بود. همش انرژیه خودمه و خودساخته، چون جنسشو میفهمم. میره و دوباره به خودم برمیگرده ...


۱۳۸۸ دی ۲, چهارشنبه

خور بود و سپیدی

آفتاب زده ، اینو از غبارهایی که تو نوری که از پنجره تو اومده ، بازی بازی میکنن میشه فهمید. به خودم تکونی میدم و از زیر کرسی بیرون میام. تمام شب توهم بود و کابوس. به زور سرو صداهای بیخود و تحریک به خوردن صبحونه بقیه رو هم از زیر کرسی میکشونم بیرون. بساط نیمرو خوردن 15 دقیقه از کرسی دورشون میکنه ولی سرما و بیخوابی دیشب هر پیشنهادی خارج از حریم کرسی رو وتو میکنه.یه گشتی تو خونه میزنم و دو جفت دستکش و یه کلاه روسی! پیدا میکنم. بایدم تو همچین جای سردی خونه ها پر از دستکش و کلاه باشن. کتاب رو برمیدارمو یه موز :)
تو کوچه های روستا اولین چیزی که نظرمو جلب میکنه جوب آبشه. آخه جوبی ندیدم که آبش به این زلالی باشه. چه خوب ، پس همینو دنبال میکنم ... و چقدر راحت منو به خارج از روستا برد. جریان آب در مبارزه نفسگیر جاری شدن و متوقف شدن چاره ای جز تسلیم نداره.


چه لذتی داره پا گذاشتن رو برفهای تازه و گوش دادن به صدای متراکم شدنشون و حس کردن توده برف با کف پاها. این لذتو از بچگی با خودم دارم. هرچی میرم جلوتر رد پاها هم کمتر میشن. اوهو اونجا رو ببین ... ارزش داره یه ربع از کوه برم بالا تا بتونم از نزدیک یه عکس قشنگ بگیرم.


این درختای بید واقعا پتانسیل به حرکت دراومدن رو دارن. انت های ارباب حلقه ها رو بیادم میارن با اون صدایی که از اعماق ریشه هاشون در میومد. دلم تنگ شده برای گندالف و شدوفکس و سواران روهان ...


خوشبختانه به جاهایی رسیدم که دیگه اثری از ردپای آدم نبود ولی خوب تنها هم نبودم ! برف تا زانو و جلوتر از این نمیشه رفت. در عوض قدم به قدم چشمه و آب جادویی. هر چی میخوری باز هم عطش داری. رضایت میدم که جلوتر از این نرم. یه نیم ساعتی میشینم که بخونم ولی وقتی افکار هجوم میارن مجالی برای خوندن نیست. خودمو میسپارم به دست افکارمو و صدای هیچ!


مسیر برگشتنی یه چایی مهمون شدم و یه نگاه غضب آلود حاکی از قلمرو طلبی. نیم ساعتی هم توی ده گشتم تا تونستم خونه رو پیدا کنم. دیگه نزدیک عصرِ و برگشتنی فرصتی دست میده تا قدیمی ترین درخت ده رو ببینیم. یه درخت گردو که الان یه خانوار وارث داره. در وصف سن و سالش فقط اینو میتونم بگم که پدر بزرگِ پدرِ محمد درخت رو از بچگی به همین شکل یادش میومده! سه تا آدم متوسط القامه با دستای باز میتونن چسبیده به درخت ، دورش حلقه بزنن.


غروب شده و از جاده که برمیگردیم محمد داره از قلعه اسماعیلی ها میگه منم دارم فکر میکنم که دیشب همینجا بود که گرگ رو دیدیم ... به فاصله یک ساعت از تمدن ... آره دیشب بود 5 آذر ...

۱۳۸۸ دی ۱, سه‌شنبه

دره وسیه


پنجشنبه 5 آذر و یه جمع پنج نفره. طعم اولین برخورد ها یکم گس بود ... صدای جریان آب کف نیزار و نسیم کوهستان که مدام تو صورتم میخورد. وعقابی که انقدر بلند پرواز بود که تو هر عکس بزرگتر از یه نقطه نمیشد! همیشه از بالا نگاه کردن هم باید حس جالبی باشه ها ... مث حس خوردن یه بستنی وقتی شیرینیشو نفهمی ... هر دو تاشون به یه اندازه گنگ هستن.



اغشت


هممممم ... بذار ببینم از اغشت چی یادم میاد.
جمعه 29 آبان بود ...
سرمای لذت بخش ...
آتیش و کتری سیاه شده ...
برف کنار جاده ...
قهوه خونه حسن آقا ...
گرمای تنور ...
مسیر مال رو فوق العاده ...
دوربین فرید ...
سیب زمینی ...
انار ...
سنگ کنار رود ...
سوژه های عکاسی ...
لبخند کنار رودخونه ...
عجب افتادنی بود ...
پوریا ، منصور ، فرید ...
پنبه الکلی ...
سوزش ...
ماسک طوفان ...
خونه ، جلوی بخاری ...
خالی شدن ...

۱۳۸۸ آذر ۲۳, دوشنبه

...

تا به حال با این ولع به ماه نگاه نکرده بودم. الان که این پست رو ویرایش میکنم آخرین شب ماه آذر و بلندترینشونه. ماه آذر برای من پر از احساسات و لحظه های عجیب و غریب بود. یه وقتایی واقعا روی ابرها بودم یه وقتایی هم انقدر کوچیک و کوچیک میشدم که با خودم میگفتم هیچی ... هیچی نیستم. الان که نگاهشون میکنم همه لحظات آذر رو دوست دارم. از ته دل. صبح زودی که بدیدن ماه تشویق شدم و ازش عکس انداختم توی اوج بودم. بالای بالای بالا. روی ابرها. اصلا یه بویی داشت اون روز.



۱۳۸۸ آذر ۱۰, سه‌شنبه

پرتقال های سبز من

یه چند وقتی میشه که بابا از خونه مامان بزرگ اومده و یه طبقه پر از پرتقال های سبز و ترش هر روز صبح تو یخچال بهم چشمک میزنن. خونه مامان بزرگ برا من پر از خاطرست.از پنجره رو به دریاش گرفته تا درختای پرتقال تو باغچه. اصلا امروز دلم تنگ شده بود براش. خونه رو میگم وگرنه مامان بزرگ که همین پریشب اینجا بود.
داشتم میگفتم که صبح به صبح دو تا پرتقال بر میدارم یه دونه رو همون اول صبح سر کار میخورم یه دونه رو هم بعد ناهار. ترشی که زیر زبون آدم میره لذتی داره برا خودش. اما امروز یه چیزی فرق داشت. من که همیشه طبق روال نفر آخر دفترم امروز نفر اول بودم! این روزا ناخودآگاه سحرخیز شدم. همه هم متعجب شدن که قضیه چیه تو چرا تایمت بهم خورده. دیروز که یکی از همکارا وقتی پنج دقیقه به حرفام گوش داد گفت مواظب خودت باشا :) منم کلی تو دلم خندیدم که دهه کجای کاری تازه شروعشه ...
اییییی باز پرت شدم ... داشتم میگفتم که امروز زودتر از همه رسیدمو تو اتاق که رفتم بعد من یکی از همکارا اومد و سلامی داد. همچی بگی نگی حس کردم که سلامش ارزشی پشتش بود. یه حسی داشت. خوب منم یه پرتقال سبزمو بخشیدم. گفتم از شمال اومده خوشمزست. یه ربع بعد که میخواستم برم کارد بیارم وکیل چایی آورد با همون خنده همیشگی که از صورتش محو نمیشه. خنده همیشه زینت صورت این پسر کم سن و ساله. خندش افسونم کرد ... گفتم وایسا ، بیا از شمال اومده خوشمزست.
امروز مزه ترشی نبود که اول صبحی سرحالم کنه اما یه مزه دیگه ای رو زبونم بود که دلپذیرتر بود. یواش یواش یه سری چیزا دارن عوض میشن... هر چی بیشتر ترمز و ول میکنم بیشتر سرعت میگیرم. بادی که تو صورتم میخوره غریبه. مسیر هم مرتفع و پر از دره های قشنگ که آدم هوس میکنه ترمز نگیره :)

۱۳۸۸ آذر ۸, یکشنبه

گرم شدم ... پس هستم

دیشب عکسها رو آپلود کردم و امشب بایستی که از خور و رنگ و بوی سپیدش مینوشتم. از شنبه برغان و قهوه خونه حسن آقا و دیزی هاش. از پنجشنبه و خاطراتش ... اما امروز نشونه ای دیدم که میخوام دنبالش کنم. یه درخواست کمک ساده بود از بچه های یه سایت که از قدیم توش رد پایی دارم. از یه سبک رندر سیاه و سپید میپرسید! گفتم متوجه منظورت نمیشم ، برای چه کاری میخوای و گفت که عاشق این شخصیته و باهاش زندگی میکنه، میخواد به افکارش جون بده. خوشم اومد. بهش گفتم واقعا به تفکرت احترام میذارم و هر کمکی از دستم بر بیاد دریغ نمیکنم. یهویی یه تکونی خوردمو سر تا پام گرم شد و گفتم حسین تو شش ماه یه بار هم یاد ما نمیافتی حالا اومدی و تو این شرایط یه همچین آدرسی میدی! گفت چطور مگه؟! و من گفتم ... تعجب کرد و بعدش کلی تشویق و تایید و هدایت برای دنبال کردن نشانیهام. گفت باید کشفش کنی. برگشتنی با هیفده تا عنوان کتاب برگشتم و یه مشت انرژی خاص که این روزا سحرخیزم کرده. میرم که نشونیمو دنبال کنم ...
این وبلاگم که از مسیر خودش دراومده. قرار نبود اینطوری باشه. قرار نبود که اینطوری بشم. ولی حالا که سخت گیریمو رها کردم و قرارها رو یکی بعد از دیگری میشکونم ، از فرصت استفاده میکنم و تا در توان دارم میشکونم. شاید به مسیرش برگشتم شایدم برنگشتم ... نمیدونم.


۱۳۸۸ آذر ۱, یکشنبه

A Spaceman Came Travelling

یکشنبه 1 آذر 88 ، صدای زنگ گوشی ... ساعت شش و نیم صبحه. شب همش تو خواب و بیداری بودم . نفهمیدم اصلا خوابیدم یا نه ولی عجبیه که انرژیم بالاست و احساس خستگی نمیکنم. اولین سیگنالهای مغزی میخوان تو بدبینی و سرخوردگی محصورم کنن ولی نه ...
امروز صبح با خودم قرار گذاشتم لبخند بزنم و فقط به دلخواه خودم فکر کنم ، قراره افسار ذهن سرکشمو دستم بگیرم. چند وقتیه همش تازونده به میل خودش یه وقتایی به اوج میبرتم و یه وقتایی تو دره های سرخوردگی زمینم میزنه ... امروز دیگه سرکشی ممنوعه. تمام انرژیمو جمع میکنم تا بتونم کنترلش کنم.
بیرون عجب هواییه ، ابریه و مه آلود ولی اصلا گرفته نیست !
توی راه تا تهران افکار مدام هجوم میارن . جالبه انگار تو اتوبان سرعت افکار هم بالاتره ! گلچینشون میکنم و به اونایی که دوست دارم بال و پر میدم. یکشون کبوتر سفید با مزه ای میشه که در عین معصومیت خیلی ضعیف و شکنندست ... یعنی میشه رو این فکر ها حساب کرد؟
سر یکی از پیچ های ذهنم دور نمای یه شب بارونی میاد . آره اینجا خوبه ، پس اجازه میدم که منو با خودش ببره ...


خیره به مانیتور دارم صفحات وب رو بالا پاببن میکنم ، آها ، پیدا کردم بالاخره ... یه اسم و یه آدرس. سی چهل دقیقه بعد حوالی انقلابم. تو پیاده های سنگیش که قدم میزنم همش یاد 25 خردادم. مشتهای گره کرده ، اشکها و لبخند ها ...


نه باز که داری راهتو کج میکنی ، افسارو سفت تر میگیرم ...


پرسون پرسون آدرسو پیدا میکنم و چند دقیقه بعد که از در مغازه بیرون میام ... نه باور کردنی نیست چه بارونی میاد ، هوا که خوب بود! پل عابر پناه گاهی میشه تا بارش سیل آسا رو تماشا کنم. لذتی داره تو این بارون تا ایستگاه تاکسی جمال زاده بدوام. اما نه کتابم خیس میشه... سی دقیقه یعد توی تاکسی ام. همه خیابونای تهران قفله ، هم صحبتهای جالبی پیدا نمیکنم ، به فکرم میرسه یه نگاهی بهش بندازم. چند صفحه ای که میخونم ترس برم میداره! حالم بگی نگی بد شد. با بقیه هم صحبت میشمو به حرفای بی مزشون لبخند میزنم. راه هم که تمومی نداره ... نصف شب میرسم خونه و تمومش میکنم ...


وقتی رسید آهو هنوز نفس داشت ... صدای ضبط ماشین منو به خودم میاره. به خودم میگم چه شروع سختی ... این ترانه همیشه منو به یاد بچه آهویی تازه به دنیا اومده میندازه که میخواد برای اولین بار رو دست و پای خودش وایسه. دقیقا به سختی شروع خودم. میرسم شرکت از پایین تا بالا به همه لبخند میزنم . بعضیها تعجب میکنن ! چه قدرت مرموزی توی این لبخندِ . با صداقت که همراه بشه سنگ رو هم آب میکنه.
دوباره پشت مانیتورم مثل خیلی از لحظات عمرم. هیجانم فروکش نمیکنه. دوباره چک میکنم ، خبری نیست. همین یه ساعت پیش تو خونه هم چک کرده بودم :| دستم به کار نمیره پس یه search میکنم . چند روزه میخوام a spaceman came travelling رو پیدا کنم. فرصت نمیشد. این آهنگ یادآوره یه سری خاطرات نوجوونیمه . گوش میدم و گوش میدم و گوش میدم . سوژه خوبی به نظرم میاد که روش کار کنم! مست موسیقیم که کجاش میشه چی پیدا کرد. and it went la la چه نقطه اوج فوق العاده ای داره ...


new message from... از نقطه اوجم میپرم بیرون و کلمه به کلمه میخونم . خط به خط ... چه تشابهی داشت انگار خود spaceman بود. دوباره میخونم ، دوباره و دوباره و به اوجش میرسم :
And suddenly the sweetest music filled the air...
and it went la la la la...
برام به همین شیرینی بود و همینجا به خودم قول دادم که Spaceman رو به تصویر بکشم...
شما هم گوش بدید


جمعه 29 آبان هم اغشت بود ...

۱۳۸۸ آبان ۲۴, یکشنبه

کلوان - قسمت دوم

بعد از توقف کوتاهمون تو روستا مسیری که برای صعود به قله کهار توسط کوهنوردها استفاده میشه رو دنبال میکنیم. یه مسیر فنی و در عین حال زیبا که از وسط باغهای سیب رد میشد. کهار و ناز هم هر جا که ممکن بود خودنمایی میکردن. دو قله بالای 4000 متر که زودتر از بقیه به استقبال زمستون رفتن. قله های پوشیده از برف ، سمت راست توی عکس کهار و کناری ناز.


بعد از طی مسافتی مسیر رو برمیگردیم دوباره به روستا میریم و اینبار جاده خاکی که منتهی به هرین و سپس ورزن میشه رو دنبال میکنیم. نهار رو توی هرین وسط باغهای سیب خوردیم.



این عکس رو دوست دارم به عنوان نمادی برای نفوذ تکنولوژی بشناسم. دیش ماهواره توی روستا ، منو یاد یه نقدی میندازه که درباره فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی بود ، جریان آزاد اطلاعات به عنوان یکی از مهمترین عوامل فروپاشی آورده شده بود.


ومسیری که از هرین به سمت ورزن و سپس به جاده اصلی (چالوس) میرسید کلا سرپایینی و لذتبخش بود ، تو اواسط مسیر هم چشمه ای توی شکاف کوه دیدم که واقعا ارزش ترمز کردن تو سراشیبی رو داشت. انگار دست خلاقی ، پلکانی برای چشمه ساخته بود. فوق العادست ... موافقید؟!



وقتی به جاده رسیدیم وقت بار زدن دوچرخه ها بود و منم داشتم به خودم میگفتم حیف نیست که مسیر رو تا کرج رکاب نزنیم؟ توی همین حالت افسوس خوردن بودم که فرید پیشنهاد رکاب زدن رو داد. wow از این بهتر نمیشه. مسعود هم پایه بود تا سه نفری جاده رو از پل خواب تا کرج رکاب بزنیم. نسبتا پر فشار و رویایی ... لذتی که رکاب زدن تو چاده چالوس داره فوق العادست ، همین روزهاست که به سرم بزنه و هدف اولم رو محقق کنم :) جا داره از فرید هم تشکر کنم که تا خود کرج صمیمانه ما روهمراهی کرد. یه پایان عالی برای یک برنامه عالی.

۱۳۸۸ آبان ۲۳, شنبه

کلوان - قسمت اول

جمعه 22 آبان 1388 ، به امید یه جمعه پر هیجان دیگه صبح ساعت چهار از خواب پا میشم و هنوز خواب از سرم نپریده که به زور یه چیزی میخورم ، دستی به چرخهای بوکفالوس میزنم انگار که به یالش دست میکشم :) قمقمه رو پر میکنم و وسایلی که دیشب مرتب کرده بودمو یه چک دیگه میکنم و به کلاهم یه نگاهی میندازم ... بازم تنبلی کردم که تمیزش کنم :| این داستان هر جمعه من تو این سه ماه گذشتست. مطابق تقویم پاییزه باشگاه روستای کلوان برنامه امروز ماست که در 45 کیلومتری کرج واقع شده و راه دسترسی آن ، جاده چالوس بعد از پل خوابه ...


مسیر رو از ابتدای فرعی رکاب میزنیم. یه مسیر آسفالته تر و تمیز و خلوت که خواب رو از سر همه میپرونه. درختهای سپیدار با قامت افراشتشون کناره های جاده رو به بهترین نحو ممکن تزیین کردن. سپیدار در حقیقت همون سپید + دار که به معنای درخت سپیدِ و نامش هم برگرفته از چوب روشنشه. برگهاشون قبل از ریزش به رنگ طلایی در میان و فرا رسیدن پاییز رو نوید میدن.به خاطر رویش مستقیم و بدون انحناشون به عنوان نماد ایستادگی هم ازشون یاد میشه. تو جاده چالوس هم به دفعات پوشش گیاهی حاوی درختان سپیدار رو میشه دید به خصوص منطقه گچسر.


به ورودی روستای کلوان میرسیم. این رو یادم رفت بگم که این مسیر برای فتح قله های کهار و ناز هم مورد استفاده قرار میگیره. و تابلوی ورود اتوموبیلهای متفرقه ممنوع ! بهتر ...


یه توقف کوچولو تو روستا به خاطر عبور گله گوسفند ... wow سه چهار تا بره هم اون ته بودن که به دور از چشم چوپان سوژه عکاسی کردیمشون. بنده خداها هنوز نمیدونستن که باید از آدمیزاد فرار کرد. همممممم تا خود ناهار هم دستکشام یه بویی میداد :)


گیاهی که برای بافت سبد استفاده میشه. قیمت هم دارم کیلویی 300-400 میدادن :) متاسفانه برای ذکر اسم این گیاه به یقین نرسیدم. اگر کسی میدونه یه راهنمایی بکنه ...


آبشار هفت چشمه ، اوج وقار و زیبایی


جمعه 15 آبان 1388 ، مسیرهای هموار مهرشهر کرج میزبان بچه های افق بود. گذر از بین مزارع طراوت خاصی به برنامه داده بود مخصوصا وقتی که با خوردن گل کلم ترد و تازه هم همراه شد :) رکاب زدن کنار ریل را آهن هم تازگی داشت. بچه ها عکسهای جالبی روی ریل انداختن و در همین حین پسرکی با حسرت و از پشت میله های امام زاده به ما زل زده بود. ازش عکس انداختم ولی الان میبینم که با موبایل خودم نبوده :| دیدن نمادهای فقر همیشه آدم مزحکی رو جلوم میاره که جبر و اختیار رو برامون شرح میداد ...


مگه میشه روز جمعه رو به این راحتی از دست داد وقتی کلی انرژی تلانبار شده باقی مونده. هممممم ... شش نفری تصمیم گرفتیم ماجراجویی کنیم. کجا بهتر از جاده رویایی من با بیشمار مکانهای زیبا و ناب. اینبار هدف هفت چشمه ، آبشاری در انتهای مسیری سخت که از آدران راه خودش رو از مسیر اصلی جدا میکنه.


هر چقدر جلوتر میرفتیم سختی مسیر بیشتر میشد. به همون اندازه هم زیباییهای طبیعت بیشترو بیشتر خودنمایی میکردن. سوژه برای عکس گرفتن تمومی نداشت و منم که حریص ثبت لحظات ... حمل دوچرخه ها هم برای خودش داستانی بود. جا داره یادی هم از امید بکنم که کمک زیادی به بچه ها کرد.


و ... wow ... وقتی که به آبشار رسیدیم از زیباییش واقعا غافلگیر شدیم. من که وقتی کنارش رفتم کلا Refresh شدم ، هر چند خیس خیس هم شدم :) مطمئنم تصاویر نمیتونن زیبایی واقعی اون مکان رو ثبت کنن ولی سعیمو میکنم :


دوست خوبم علیرضا هم تو بلاگش دوچرخه من ملینا شرح جالبی از اون روز آورده که خوندنش خالی از لطف نیست.


۱۳۸۸ آبان ۱۹, سه‌شنبه

کندلوس - قسمت دوم


جمعه 8 آبان 1388 ، پس از گذراندن شب در کندلوس ، برنامه رو با بازدید از موزه شروع کردیم . اشیاء گردآوری شده در موزه در نوع خودشون جالب بودن و هرازگاهی آدم رو به فکر فرو میبردن. قدیمی ترین شیء موزه جامی با نقش قوچ بود با قدمت 1800 سال قبل از میلاد. پاسپورت قدیمی موجود در موزه ، آبسرد کنهای سفالی ، اسلحه های گرم زمان قاجار و انواع طلسم و سحر و جادو برای من جالب بودن.



محوطه موزه زیبایی خاص خودش رو داشت و مشخص بود که با ذوقی خاص طراحی و اجرا شده. از سنگ فرش متناسب محیط گرفته تا تندیس های محوطه و کلبه تزئینی ...



و تندیس اسطوره کهن ایرانی آرش کمانگیر که بیجا ندیدم داستانش رو ذکر کنم. آشنایی هر چه بیشتر با فرهنگ اصیل و پر افتخار این مرز و بوم نیاز نسل جوان ماست. در پس پرده این اسطوره های تخیلی هزاران معنا نهفتست که امیدوارم تلنگری باشه برای چگونه زندگی کردنمون ، چگونه فکر کردنمون ، بیدار شدنمون ... به قول ظریفی که میگفت : جلوی چشم هام همه اش سه نقطه آخر خط سطر دفتر راه میروند ...


در زمان پادشاهی منوچهر پیشدادی ، در جنگی با توران، افراسیاب سپاهيان یاران را درمازندران محاصره مي کند. سرانجام منوچهر پيشنهاد صلح می‌دهد و تورانیان پیشنهاد آشتی را می‌پذیرند و قرار بر اين می‌گذارند که کمانداری ایرانی برفراز البرز کوه تیری بیاندازد که تیر به هر کجا نشست آنجا مرز ایران و توران باشد. آرش از پهلوانان ايران داوطلب این کار می‌شود. به فراز دماوند می‌رود و تیر را پرتاب می‌کند. تیر از صبح تا غروب حرکت کرده و در کنار رود جیحون یا آمودریا بر درخت گردويی فرود مي آيد. و آنجا مرز ایران و توران می‌شود. پس از اين تيراندازی آرش از خستگی می‌ميرد. آرش هستی‌اش را بر پای تیر می‌ریزد؛ پیکرش پاره پاره شده و در خاک ایران پخش می‌شود و جانش در تیر دمیده می‌شود. مطابق با برخی روايت ها اسفندارمذ تير و کمانی را به آرش داده بود و گفته بود که اين تير خيلی دور می‌رود ولی هر کسی که از آن استفاده کند، خواهد مرد. با اين وجود آرش برای فداکاری حاضر شد که از آن تير و کمان استفاده کند.
بسیاری آرش را از نمونه‌های بی‌همتا در اسطوره های جهان دانسته‌اند؛ وی نماد جانفشانی در راه میهن است.

بعد از بازدید از موزه به رکاب زدن ادامه دادیم تا جنگل نور که متاسفانه تاریکی باعث شد که ثبت لحظات فوق العاده زیبایی رو از دست بدم. در آخر دوست دارم ابراز خوشحالی بکنم ازحضور در جمع بچه های باشگاه افق و آقای افشین رمضانی که به مدد این آشنایی چنین لحظات خاطره انگیزی رو در ذهنم ثبت کردم و یادی از این وبلاگ قشنگ من و کافکا که یه جورایی بهش احساس دین میکنم. :)



برای دیدن تصاویر با ابعاد بزرگتر روی آنها کلیک کنید.

۱۳۸۸ آبان ۹, شنبه

کندلوس - قسمت اول


این یادگار ماندگار ریشه ای سترک در دل تاریخ تابناک ایران دارد. کندلوس این سبز فام خیال انگیز خسته ز مهمیز روزگار از دیرباز در پای البرز کوه پر صلابت و استوار و برگرده ایران زمین آرام گرفته است. بر جای مانده است تا به ژرفای پرفراز و فرود و پر تب و تاب لحظه های دیر پایش اندیشه کند.
مانده است تا نسلهای این مرز و بوم را از دیروز تا هنوز در آغوش پر مهر خود بپرورد. مانده است تا نفس عطر آگینش را به روح و جان خسته از تکرار بی رنگیها بدهد و سرانجام .
مانده است تا همانند هزاران سبز فام دیگر سرزمینمان برای تمامی سنگریزه های فرود آمده از فراز کوه ، بستر سبز رودهای پرآب ، درختان تناور ، جنگلها و به کاروان در گذر از مسیر تاریخ حکایت کند ، رمز بر جای ماندن را ، ایستادن را

پنج شنبه 7 آبان 1388 ، آغاز یک مسیر سبز و رویایی در دل طبیعتی خاموش که گذر روزگار را بر اندام خود ثبت کرده ... ابتدای جاده مرزن آباد به سمت کندلوس ، کوه های سپید که سوزنی برگان را همانند زینتی بر دامن خود دارند.


یادمه تو دوران کودکی همیشه از پشت شیشه ماشین با تعجب به رنگ سفید این کوهها نگاه میکردم. بزرگم که شدم بازم با تعجب ولی اینبار از کنارشون رد میشم . کوه به کوه نمیرسه ولی آدم که به کوه میرسه :)


اینجا استراحتگاه بین مسیره با آدمایی که اصلا خسته نیستن !



و جلوتر که میریم دور نمای روستاهای بین راه بهمون چشمک میزنن. میخوام بیشتر عکس بندازم ولی باید به بقیه برسم :|


تابلوی 14 کیلومتری کندلوس سر سه راهی میخسازکه اشاره به جاده فرعی داره که با یه شیب تند راه خودشو از مسیر اصلی جدا میکنه. اگه همه تابلوها همینطور خلاقانه ساخته میشد هیچکس گم نمیشد :)


و دوست خوبم محمد که همیشه فکر میکنم تو زندگی قبلیش مورخ بوده! یکی مثل هرودوت که تو زندگی جدیدش مدرن تر شده و کلاه کاسکت سرش میذاره.


و کندلوس ...


ادامه دارد ...

برای دیدن تصاویر با ابعاد بزرگتر روی آنها کلیک کنید.