۱۳۸۸ آبان ۱۹, سه‌شنبه

کندلوس - قسمت دوم


جمعه 8 آبان 1388 ، پس از گذراندن شب در کندلوس ، برنامه رو با بازدید از موزه شروع کردیم . اشیاء گردآوری شده در موزه در نوع خودشون جالب بودن و هرازگاهی آدم رو به فکر فرو میبردن. قدیمی ترین شیء موزه جامی با نقش قوچ بود با قدمت 1800 سال قبل از میلاد. پاسپورت قدیمی موجود در موزه ، آبسرد کنهای سفالی ، اسلحه های گرم زمان قاجار و انواع طلسم و سحر و جادو برای من جالب بودن.



محوطه موزه زیبایی خاص خودش رو داشت و مشخص بود که با ذوقی خاص طراحی و اجرا شده. از سنگ فرش متناسب محیط گرفته تا تندیس های محوطه و کلبه تزئینی ...



و تندیس اسطوره کهن ایرانی آرش کمانگیر که بیجا ندیدم داستانش رو ذکر کنم. آشنایی هر چه بیشتر با فرهنگ اصیل و پر افتخار این مرز و بوم نیاز نسل جوان ماست. در پس پرده این اسطوره های تخیلی هزاران معنا نهفتست که امیدوارم تلنگری باشه برای چگونه زندگی کردنمون ، چگونه فکر کردنمون ، بیدار شدنمون ... به قول ظریفی که میگفت : جلوی چشم هام همه اش سه نقطه آخر خط سطر دفتر راه میروند ...


در زمان پادشاهی منوچهر پیشدادی ، در جنگی با توران، افراسیاب سپاهيان یاران را درمازندران محاصره مي کند. سرانجام منوچهر پيشنهاد صلح می‌دهد و تورانیان پیشنهاد آشتی را می‌پذیرند و قرار بر اين می‌گذارند که کمانداری ایرانی برفراز البرز کوه تیری بیاندازد که تیر به هر کجا نشست آنجا مرز ایران و توران باشد. آرش از پهلوانان ايران داوطلب این کار می‌شود. به فراز دماوند می‌رود و تیر را پرتاب می‌کند. تیر از صبح تا غروب حرکت کرده و در کنار رود جیحون یا آمودریا بر درخت گردويی فرود مي آيد. و آنجا مرز ایران و توران می‌شود. پس از اين تيراندازی آرش از خستگی می‌ميرد. آرش هستی‌اش را بر پای تیر می‌ریزد؛ پیکرش پاره پاره شده و در خاک ایران پخش می‌شود و جانش در تیر دمیده می‌شود. مطابق با برخی روايت ها اسفندارمذ تير و کمانی را به آرش داده بود و گفته بود که اين تير خيلی دور می‌رود ولی هر کسی که از آن استفاده کند، خواهد مرد. با اين وجود آرش برای فداکاری حاضر شد که از آن تير و کمان استفاده کند.
بسیاری آرش را از نمونه‌های بی‌همتا در اسطوره های جهان دانسته‌اند؛ وی نماد جانفشانی در راه میهن است.

بعد از بازدید از موزه به رکاب زدن ادامه دادیم تا جنگل نور که متاسفانه تاریکی باعث شد که ثبت لحظات فوق العاده زیبایی رو از دست بدم. در آخر دوست دارم ابراز خوشحالی بکنم ازحضور در جمع بچه های باشگاه افق و آقای افشین رمضانی که به مدد این آشنایی چنین لحظات خاطره انگیزی رو در ذهنم ثبت کردم و یادی از این وبلاگ قشنگ من و کافکا که یه جورایی بهش احساس دین میکنم. :)



برای دیدن تصاویر با ابعاد بزرگتر روی آنها کلیک کنید.

۳ نظر:

ناشناس گفت...

سلام. این عکس آخری خیلی قشنگه و یه کار نو، بین تمام سفرنامه هائیه که جمع دوستانه ی ما نوشته.
یه دست مریزاد دیگه به این خلاقیت.
موفق باشین.
طوبا آذرگشب

Unknown گفت...

"جلوی چشم هام همه اش سه نقطه آخر خط سطر دفتر راه میروند ..."

میگم چقد این جمله آشناست.:-) نمی دونم کجا خوندمش؟
شاد باشی

سلماز

Navid گفت...

ممنون از نظراتتون که دلگرم کنندست .

اون جمله ... :)