۱۳۸۸ بهمن ۲۶, دوشنبه

بار هستی


شخصیتهای رمانی که نوشته ام ، امکانات خود من هستند که تحقق نیافته اند. هر کدام مرزی را گذرکرده اند که من فقط آن را دور زده ام.
میلان کوندرا

توما : جراح قابلی که حرفه خود را وظیفه و رسالتش می پنداشت تا اینکه ترزا همچون نوزادی درون سبد به زندگیش وارد شد و او را از مرزهای زندگیش عبور داد و مزه عشق و خوشیِ بی تفاوتی را به او چشاند.

ترزا : وفاداری! تنها سلاحش وفاداری است و چیز دیگری برای دادن به توما ندارد و عشق آنها معماری شگفت انگیز قرینه ای است که بر اعتماد مطلق به وفاداری ترزا استوار است. قصر مجللی که روی یک ستون بنا شده است و امپراتوری که بر اساس اندیشه وفاداری او ، شکل گرفته است.

فرانز : استاد دانشگاهی است که در میان کلمات رشد کرده و زندگی می کند. کلمات برایش مفهوم های محکمی دارند و مانند وزنه هایی هستند که برای او سنگینی به ارمغان آورده اند. هرچه سنگینتر به زمین نزدیکتر و واقعی تر! شکستن مفهوم ها و فرو ریختن وزنه ها که سنگین ترین آنها وفا بود او را به سبکی میرساند. سبکی که او را در قالب پرتو نگاهی تا مرگ همراهی میکند.

سابینا : خیانت! خیانت از صف خارج شدن و به سوی نامعلوم رفتن است و از دید سابینا هیچ چیز زیباتر از به سوی نامعلوم رفتن نیست. هدفی که دنبال می کنیم همیشه پوشیده است. سابینا نیز نمی دانست که پشت اشتیاق او به خیانت چه هدف و غایتی است. و آن،خلأ بود و سبکیِ تحمل ناپذیر بار هستی.

کارنین : نیکی حقیقی انسان در کمال خلوص و بدون تکلف در مورد جانورانی که هیچ نیرویی به نمایش نمی گذارند، پدیدار می شود و کارنین سگی است که خالق لحظه هایی بدیع از دوست داشتن بدون تکلف است. لحظه هایی که به نظرم زیباترین و تأثیر گذارترین لحظه های رمان هستند.

پس زمینه داستان اختناقی است حاصل از اشغال خاک چک بدست روسها (1968) و تحمیل عقاید و ایدئولوژی آنها در قالب کمونیسم. واکنشهای شخصیتهای رمان به این شرایط، کمک بیشتری به شناخت آنها میکند. ترزا دوربین به دست میگیرد و مقاومت مردم در برابر تانکهای روسی را ثبت می کند. توما با پافشاری بر عقیده ای که در مقاله ای بیان کرده ، همه چیزش را از دست می دهد و به شیشه پاک کنی و زندگی در روستا روی می آورد.
وچقدر آشناست این اختناق. فرقی نمی کند در پیِ کمونیسم باشد یا دین، پلیس مخفی داشته باشد یا نیروی امنیتی، نیروی اشغالگرِبیگانه باشد یا خودی. فریادهای درگلو مانده، سرخوردگیها، احساس خفگی و ... همگی از یک جنس هستند. یک بو و یک طعم دارند و حس مشترک آنها رنج است.

۱۳۸۸ بهمن ۶, سه‌شنبه

جامعه شناسی خودمانی


واقعاً بهم چسبید! نمیدونم بخاطر این بود که یه هدیه خیلی خیلی عزیز بود یا اینکه واقعا کتاب خوبی بود! ولی از حق نگذریم که نثر روان و ساده ای داشت و عاری از پیچیده گوییهای معمول بود. ضمن اینکه شرایط فعلی جامعه ما خواندن همچین کتابهایی رو جذاب میکنه.
اگر برای شما هم پیش اومده که گاهی خودتون رو متعلق به این جامعه ندونید و احساس منزوی بودن بهتون دست داده ، با خواندن این کتاب داغ دلتون تازه میشه و در عین حال می بینید که حتی گاهی خودتون هم با این خصوصیات غلط همراهی کرده اید و با پایان کتاب هم یه عزم راسخ براتون باقی میمونه که اصلاحات رو هر چه بیشتر و از خودتون شروع کنید.
"جامعه شناسی خودمانی" در حقیقت کالبد شکافی شخصیت ایرانی و خصوصیات بارز ایرانیهاست و نویسنده (حسن نراقی) زوال جامعه ایرانی را که به گفته او از اواخر سلسله هخامنشیان آغاز شده با ذکر خصوصیاتی همچون بیگانگی با تاریخ ، قهرمان پروری ، ریاکاری ، قانون گریزی و ... را با چنان مستنداتی جلو چشم شما میاره که راهی برای نفی اونها باقی نمیمونه. خیلی خودمانی! به ما میگه که "چگونه هستیم" و اینکه، "چرا اینگونه شدیم" و"علاج آن چیست" را به خواننده میسپارد.
در نهایت به این نتیجه میرسیم که شرایط فعلی هر جامعه ای(حکومت ، اقتصاد و ...) برآمده از همان جامعه است و تا زمانیکه اکثریت جامعه با تغییرات خو نگیرند و به عبارتی تن به تغییر ندهند ، تحولی پایدار حاصل نخواهد شد. و چقدر خوب از ملک الشعرا بهار نقل میکند که:
این دود سیه فام که از بام وطن خاست، از ماست که بر ماست
همه اینها رو گفتم ولی دوست دارم نهایت خوش بینی رو بکار بگیرم و اینطور ببینم که جامعه فعلی ما هرچند خصوصیات بارز شخصیت ایرانی(که در کتاب به تفصیل آورده شده) رو هنوز با خودش داره ولی نشانه های تغییر هر چند به کندی، آشکار شده. حداقل اینکه شکاف بین جامعه و حکومت به حدی رسیده که نیاز به تغییر باشه و روز به روز به تعداد آدمایی که سعی میکنن مثل گذشتگانشون فکر نکنن، اضافه میشه.
در آخر یه چیز دیگه هم از این کتاب فهمیدم که حداقل یه دوست ویژه که بودم!

۱۳۸۸ بهمن ۵, دوشنبه

کندور و وردیج

جمعه 25 دی ، یه روز آفتابی که اصلاً حال و هوای زمستون رو نداره. هدف کندور و سپس ادامه مسیر تا وردیج...
سرشار از انرژی ام ، به قدری که باعث تعجبم! به خودم گفتم یک جمله میتونه همچین انرژی رو به من بده اگر رنگ واقعیت بگیره چقدر انرژی داره و چه حسی با خودش میاره؟ و من امیدوار به رنگی شدن تکرارهای سیاه و سفیدم ، مینویسم و مینویسم و کلمه به کلمه توی ذهنم فریادشون میزنم.


مسیر از ابتدای جاده چالوس تا روستای کندور آسفالته و خلوت بود و البته سربالایی! ولی نه در اون حدی که همیشه ازش شنیده بودم. از کندور تا وردیج رو به جاده خاکی زدیم و رفته رفته مسیر قشنگتر شد و سرازیری هایی که پس از تحمل سربالایی ها دلپذیرترن و در نهایت از وردآورد سردرآوردیم و اتوبان و کفی و یکنواختی و خستگی تا ... کرج.


آدمکهای سنگی کنار مسیر هم جو رو یکم تخیلی کرده بود و اولین چیزی که به ذهنم آورد تیم برتون بود. فکر میکردم که اگر اینها رو میدید حتماً سوژه ای برای خلق یه محیط عجیب ولی باورکردنی پیدا میکرد. معلوم نبود میخندن، گریه میکنن، متحیر هستن و یا صرفاً از سَرِ بیتفاوتی روشون به ماست! هر چی بود نگاهشون سنگین بود...

در کل یه روز خیلی خوب بود. نه ، در واقع از شب قبلش خوب شروع شده بود.

۱۳۸۸ دی ۲۹, سه‌شنبه

زنده موندم


نمیدونم 30 روز یا 40 روز پیش بود. از دستم در رفته حساب روزها. مهم هم نیست. صدایی پشت تلفن بود که برام این رو خوند:

حرف شکاکانی که میگویند تو نمیتوانی ، باور نکن و توجه به حرف بزدلانی که می گویند مردم چه خواهند گفت. به احساساتت اعتماد کن که تو را در مسیر درست هدایت میکنند. به شهامتت اعتماد کن تا به امکان خودت بودن برسی. زندگیت را به دست بگیر. فرشته ای در کنار توست ... (مارگوت بیکل)
نوشته بودمش و بود ... تا اینکه امروز برام زنده شد. من تمام این مدت به احساساتم اعتماد کرده بودم و زنده موندم!

۱۳۸۸ دی ۲۰, یکشنبه

شاملو

پنجشنبه (17 دی) رو با دلتنگی شروع کردم و طبق معمولِ اینجور وقتها به خودم استراحت دادم :) هی بالا پایین کردم و کلی فکر و کلی متر کردن اتاق تا یادم افتاد که دوستم پیشنهادِ دیدنِ یه گالری رو داده بود با مضمونِ "وقتی می توان دید می توان چیزی نگفت." همین جمله روی بروشور آدمو کنجکاو میکرد. داشتم زمینه چینی می کردم که نفهمیدم چجوری شد که یهویی با کلی عجله سُر خوردم سمت امام زاده طاهر و همراه چند تا از بچه ها شدم. بعدش هم بالای سر سنگِ قبر سبز رنگی بودیم که بیشتر از همه چیز منو یاد دُن آرام و گریگوری میندازه و اینکه شازده کوچولو رو با ترجمه شاملو هم بخونم. نمیدونم تا به کی سنگ قبرش سالم بمونه یا رنگش عوض نشه ولی اینو میدونم سنگ قبرهای این رنگی! روز به روز بیشتر میشن و روز رستاخیز نزدیکِ ... نزدیک ...

ممنونم