۱۳۸۸ بهمن ۵, دوشنبه

کندور و وردیج

جمعه 25 دی ، یه روز آفتابی که اصلاً حال و هوای زمستون رو نداره. هدف کندور و سپس ادامه مسیر تا وردیج...
سرشار از انرژی ام ، به قدری که باعث تعجبم! به خودم گفتم یک جمله میتونه همچین انرژی رو به من بده اگر رنگ واقعیت بگیره چقدر انرژی داره و چه حسی با خودش میاره؟ و من امیدوار به رنگی شدن تکرارهای سیاه و سفیدم ، مینویسم و مینویسم و کلمه به کلمه توی ذهنم فریادشون میزنم.


مسیر از ابتدای جاده چالوس تا روستای کندور آسفالته و خلوت بود و البته سربالایی! ولی نه در اون حدی که همیشه ازش شنیده بودم. از کندور تا وردیج رو به جاده خاکی زدیم و رفته رفته مسیر قشنگتر شد و سرازیری هایی که پس از تحمل سربالایی ها دلپذیرترن و در نهایت از وردآورد سردرآوردیم و اتوبان و کفی و یکنواختی و خستگی تا ... کرج.


آدمکهای سنگی کنار مسیر هم جو رو یکم تخیلی کرده بود و اولین چیزی که به ذهنم آورد تیم برتون بود. فکر میکردم که اگر اینها رو میدید حتماً سوژه ای برای خلق یه محیط عجیب ولی باورکردنی پیدا میکرد. معلوم نبود میخندن، گریه میکنن، متحیر هستن و یا صرفاً از سَرِ بیتفاوتی روشون به ماست! هر چی بود نگاهشون سنگین بود...

در کل یه روز خیلی خوب بود. نه ، در واقع از شب قبلش خوب شروع شده بود.

۱ نظر:

كوير گفت...

:) چقدر اون درخته خوشگله... و اين آدمك هاي سنگي با نگاه سنگين شان... چه جاي قشنگي بوده...