۱۳۸۸ آذر ۸, یکشنبه

گرم شدم ... پس هستم

دیشب عکسها رو آپلود کردم و امشب بایستی که از خور و رنگ و بوی سپیدش مینوشتم. از شنبه برغان و قهوه خونه حسن آقا و دیزی هاش. از پنجشنبه و خاطراتش ... اما امروز نشونه ای دیدم که میخوام دنبالش کنم. یه درخواست کمک ساده بود از بچه های یه سایت که از قدیم توش رد پایی دارم. از یه سبک رندر سیاه و سپید میپرسید! گفتم متوجه منظورت نمیشم ، برای چه کاری میخوای و گفت که عاشق این شخصیته و باهاش زندگی میکنه، میخواد به افکارش جون بده. خوشم اومد. بهش گفتم واقعا به تفکرت احترام میذارم و هر کمکی از دستم بر بیاد دریغ نمیکنم. یهویی یه تکونی خوردمو سر تا پام گرم شد و گفتم حسین تو شش ماه یه بار هم یاد ما نمیافتی حالا اومدی و تو این شرایط یه همچین آدرسی میدی! گفت چطور مگه؟! و من گفتم ... تعجب کرد و بعدش کلی تشویق و تایید و هدایت برای دنبال کردن نشانیهام. گفت باید کشفش کنی. برگشتنی با هیفده تا عنوان کتاب برگشتم و یه مشت انرژی خاص که این روزا سحرخیزم کرده. میرم که نشونیمو دنبال کنم ...
این وبلاگم که از مسیر خودش دراومده. قرار نبود اینطوری باشه. قرار نبود که اینطوری بشم. ولی حالا که سخت گیریمو رها کردم و قرارها رو یکی بعد از دیگری میشکونم ، از فرصت استفاده میکنم و تا در توان دارم میشکونم. شاید به مسیرش برگشتم شایدم برنگشتم ... نمیدونم.


هیچ نظری موجود نیست: