۱۳۸۸ آذر ۱۰, سه‌شنبه

پرتقال های سبز من

یه چند وقتی میشه که بابا از خونه مامان بزرگ اومده و یه طبقه پر از پرتقال های سبز و ترش هر روز صبح تو یخچال بهم چشمک میزنن. خونه مامان بزرگ برا من پر از خاطرست.از پنجره رو به دریاش گرفته تا درختای پرتقال تو باغچه. اصلا امروز دلم تنگ شده بود براش. خونه رو میگم وگرنه مامان بزرگ که همین پریشب اینجا بود.
داشتم میگفتم که صبح به صبح دو تا پرتقال بر میدارم یه دونه رو همون اول صبح سر کار میخورم یه دونه رو هم بعد ناهار. ترشی که زیر زبون آدم میره لذتی داره برا خودش. اما امروز یه چیزی فرق داشت. من که همیشه طبق روال نفر آخر دفترم امروز نفر اول بودم! این روزا ناخودآگاه سحرخیز شدم. همه هم متعجب شدن که قضیه چیه تو چرا تایمت بهم خورده. دیروز که یکی از همکارا وقتی پنج دقیقه به حرفام گوش داد گفت مواظب خودت باشا :) منم کلی تو دلم خندیدم که دهه کجای کاری تازه شروعشه ...
اییییی باز پرت شدم ... داشتم میگفتم که امروز زودتر از همه رسیدمو تو اتاق که رفتم بعد من یکی از همکارا اومد و سلامی داد. همچی بگی نگی حس کردم که سلامش ارزشی پشتش بود. یه حسی داشت. خوب منم یه پرتقال سبزمو بخشیدم. گفتم از شمال اومده خوشمزست. یه ربع بعد که میخواستم برم کارد بیارم وکیل چایی آورد با همون خنده همیشگی که از صورتش محو نمیشه. خنده همیشه زینت صورت این پسر کم سن و ساله. خندش افسونم کرد ... گفتم وایسا ، بیا از شمال اومده خوشمزست.
امروز مزه ترشی نبود که اول صبحی سرحالم کنه اما یه مزه دیگه ای رو زبونم بود که دلپذیرتر بود. یواش یواش یه سری چیزا دارن عوض میشن... هر چی بیشتر ترمز و ول میکنم بیشتر سرعت میگیرم. بادی که تو صورتم میخوره غریبه. مسیر هم مرتفع و پر از دره های قشنگ که آدم هوس میکنه ترمز نگیره :)

۴ نظر:

alireza گفت...

sslsm
man ziad miam webet va taghriban hameye matalebeto mikhoonam vali nazar gozashtan too webet ie zare sakhte va tool mikeshe bare hamin hoselam nemishe
shera edame darew vali na vaghte neveshtaneshoono daram va na aslan doost daram benevisam akhe vaghti mikhoonameshoon mano mibaran be oon roozaee ke migoftameshoon va deli khoono tang dashtam bare hamin kheili aziat misham va....
in energy ke gerefti nalone az asheghie?
akhe pesara moghe ashegh shodan energishoon 2 barabar va 2khtara nesf mishe.
khosh begzare

Navidmilan گفت...

سلام علیرضا
مرسی که وقت میذاری و سر میزنی. از توجه ات ممنونم. شعرت خیلی قشنگ بود. اندوه هم میتونه قشنگ باشه علیرضا همینکه میاد از دور به خودت نگاه کن و بذار قشنگ جاری بشه و بره. بعدش یک انرژی میاد که باهاش میتونی بهترین تصمیم ها رو بگیری و بهترین لحظات رو تجربه کنی.
اگر برای عشق تعریف داشتم جوابتو میدادم. :)

Unknown گفت...

پس سهم ما چی میشه از این پرتقالای سبز ترش مزه ی از شمال اومده؟ اینجوری که پیش می ره فکر نکنم چیزی برای بچه های افق بمونه:(

علیرضا گفت...

سلام
بابا کشتی مارو با این پرتقالات
آپ کن دیگه
هر دفعه میام همینو میبینم
( یکی هم باید به خودم بگه)
من یه تعریف از عشق داشتم ولی الان میفهمم که اشتباه بوده.
البته همش ته ها فقط کلمه ی آخرش
اگه دوست داشتی بگو تا بهت بگم.
راستی بیا وبلاگم جواب بده.
از این تنبل بازی ها در نیار.