۱۳۸۸ دی ۲, چهارشنبه

خور بود و سپیدی

آفتاب زده ، اینو از غبارهایی که تو نوری که از پنجره تو اومده ، بازی بازی میکنن میشه فهمید. به خودم تکونی میدم و از زیر کرسی بیرون میام. تمام شب توهم بود و کابوس. به زور سرو صداهای بیخود و تحریک به خوردن صبحونه بقیه رو هم از زیر کرسی میکشونم بیرون. بساط نیمرو خوردن 15 دقیقه از کرسی دورشون میکنه ولی سرما و بیخوابی دیشب هر پیشنهادی خارج از حریم کرسی رو وتو میکنه.یه گشتی تو خونه میزنم و دو جفت دستکش و یه کلاه روسی! پیدا میکنم. بایدم تو همچین جای سردی خونه ها پر از دستکش و کلاه باشن. کتاب رو برمیدارمو یه موز :)
تو کوچه های روستا اولین چیزی که نظرمو جلب میکنه جوب آبشه. آخه جوبی ندیدم که آبش به این زلالی باشه. چه خوب ، پس همینو دنبال میکنم ... و چقدر راحت منو به خارج از روستا برد. جریان آب در مبارزه نفسگیر جاری شدن و متوقف شدن چاره ای جز تسلیم نداره.


چه لذتی داره پا گذاشتن رو برفهای تازه و گوش دادن به صدای متراکم شدنشون و حس کردن توده برف با کف پاها. این لذتو از بچگی با خودم دارم. هرچی میرم جلوتر رد پاها هم کمتر میشن. اوهو اونجا رو ببین ... ارزش داره یه ربع از کوه برم بالا تا بتونم از نزدیک یه عکس قشنگ بگیرم.


این درختای بید واقعا پتانسیل به حرکت دراومدن رو دارن. انت های ارباب حلقه ها رو بیادم میارن با اون صدایی که از اعماق ریشه هاشون در میومد. دلم تنگ شده برای گندالف و شدوفکس و سواران روهان ...


خوشبختانه به جاهایی رسیدم که دیگه اثری از ردپای آدم نبود ولی خوب تنها هم نبودم ! برف تا زانو و جلوتر از این نمیشه رفت. در عوض قدم به قدم چشمه و آب جادویی. هر چی میخوری باز هم عطش داری. رضایت میدم که جلوتر از این نرم. یه نیم ساعتی میشینم که بخونم ولی وقتی افکار هجوم میارن مجالی برای خوندن نیست. خودمو میسپارم به دست افکارمو و صدای هیچ!


مسیر برگشتنی یه چایی مهمون شدم و یه نگاه غضب آلود حاکی از قلمرو طلبی. نیم ساعتی هم توی ده گشتم تا تونستم خونه رو پیدا کنم. دیگه نزدیک عصرِ و برگشتنی فرصتی دست میده تا قدیمی ترین درخت ده رو ببینیم. یه درخت گردو که الان یه خانوار وارث داره. در وصف سن و سالش فقط اینو میتونم بگم که پدر بزرگِ پدرِ محمد درخت رو از بچگی به همین شکل یادش میومده! سه تا آدم متوسط القامه با دستای باز میتونن چسبیده به درخت ، دورش حلقه بزنن.


غروب شده و از جاده که برمیگردیم محمد داره از قلعه اسماعیلی ها میگه منم دارم فکر میکنم که دیشب همینجا بود که گرگ رو دیدیم ... به فاصله یک ساعت از تمدن ... آره دیشب بود 5 آذر ...

هیچ نظری موجود نیست: