۱۳۸۸ دی ۴, جمعه

سنج و خوارس


نیم ساعته دارم فکر میکنم چه جوری شروع کنم. هیچی،یه درخت تنها بود منم شکارچی تنهایی ام ، با لنز دوربینم شکارش کردم الانم یه قفس براش ساختم با ابعاد 1024 در 768 پیکسل. تازه رنگ و لعاب هم بهش دادم. قفس خودش آسمون به این خوش رنگی نداشت. اینجا نه از طلوع و غروب تکراریه خورشید خبریه نه از شکارچی هایی که لنز دوربینشونو به سمتت نشونه رفتن. اینجا ممکنه یکی دو نفری از سر کذروندن وقت یه نگاهی بهت بندازن. فکر کنم اینجا تنهاتری !
13 آذر بود و مقصد روستای سنج ، از خاکی برغان رفتیم تا قهوه خونه حسن آقا و از اونجا تا نزدیکیهای روستا. از مسیرش فقط گل سنگ یادم مونده و بس...


یه لحظه حس ماجراجویی ، مسیر برگشتمو به سمت خوارس کج میکنه. این اولای مسیره و رنگ و بوی پاییز. صدای خش خش برگها زیر تایرهای دوچرخه که یه حس خنکی مطبوع بهم میده. عکس گرفتن هم بهونه خوبیه که من و فرید استراحتی بکنیم. پوریا و منصور و افشین هم که جلوترن و احتمالا دارن حرص میخورن که مسیر طولانیه و به تاریکی میخوریم.


جلوتر که میریم کوهستان خشن رنگ و بوی پاییز رو محو میکنه و البته نوبت رو هم به دوچرخه ها میده که سواری بگیرن. یه حس غریبیه وقتی با چرخ از روی سنگفرشهای طبیعی رد میشی انگاری دوچرخه مال اینجا نیست. منم دوباره میرم تو فکر اینکه کوهنوردی رو شروع کنم.


وقتی به برف میرسیم به خودم میگم که این همه جون کندن ارزشش روداشت. دوباره برفها زیر تایرها کوبیده میشن و منم مثل یه روانی لذت میبرم. تمام این مسیر با چند تا شکلات و یه لقمه الویه اومدم. یه لقمه معمولی نبود. به زحمت به دست اومده بود و کلی انرژی توش بود. همش انرژیه خودمه و خودساخته، چون جنسشو میفهمم. میره و دوباره به خودم برمیگرده ...


۳ نظر:

ناشناس گفت...

چه عکسهای جالبی گرفتی... خوش بگذره بهت ;)


الناز

Unknown گفت...

پس شما تو فاصله چند ساعت هم پاییز رو تجربه کردین هم زمستون رو... خب اگه به منم یه لقمه از اون الویه ی جادویی می رسید نه فقط پاییز و زمستون رو که بهار و تابستون رو هم تجربه می کردم:-)

Navid گفت...

miracle ، خوب از شما که معجزه گری بر میاد. متاسفانه من زمینیم و دستم از معجزه کوتاهه :-)

الناز ، مرسی که سر زدی. یه چند وقتی ساکت بودی بعدش دیدم وبلاگت رو بروز کردی. خوبه ادامه بده...