۱۳۸۸ دی ۱۱, جمعه

صد سال تنهایی


صد سال تنهایی را باید چهار ، پنج سال پیش میخوندمش. همون موقعی که خریدمش و دو بار تا صفحه 70 ، 80 خوندمش و دیگه سراغش نرفتم ! هنوزم تو کتابخونه دارمش و وقتی کنار ترجمه فرزانه میذارمش ، فقط عنوان یکسان دارنو و بس. چند وقت پیش با کشف یه کتاب فروشی دنج و پرت نسخه بدون سانسورش رو پیدا کردم و از خوندنش لذت بردم و با شخصیتهاش زندگی کردم. میدونم که دوباره میخونمش و هرچند بار که بخونم ، باز مکانها و لحظات جدیدی برای لذت بردن پیدا میکنم. ماکوندو این دهکده رویایی مارکز پر از مکانهای (از میکده کارتارینو گرفته تا کتاب فروشی فاضل اسپانیایی) سحر انگیز و عجیبه که لحظات بدیعی رو خلق میکنن. خودِ مارکز خاطره جالبی از ماکوندو داره :
در سالهای دهه 70 میلادی که همه جا صحبت از "صد سال تنهایی" بود در سفری به کوبا با عدهای از روستاییان گفتگو میکردم که درباره شغلم پرسیدند. گفتم نویسنده هستم و "صد سال تنهایی" را نوشته ام.آن وقت روستاییان یکصدا گفتند ماکوندو ، ماکوندو...
شروع به خواندن که کردم همه چیز منطقی پیش میرفت تا اینکه قالیچه پرنده کولیها به پرواز دراومد! قبول همچین شوکی سخت و مثل پذیرفتن یه وصله ناجور بود. اعتراف میکنم که خوشم نیومد ولی هرچقدر جلوتر رفتم بیشتر به این شوکها خو گرفتم و از این به بعد منتظرشون بودم و میدونستم توی هر صفحه ممکنه دوباره غافلگیر بشم و چقدر هم لذت بخش بود این غافلگیر شدنها!
خوزه آرکادیو بوئندیا (موسس ماکوندو) رو خیلی دوست داشتم و ماجراجوییهاشو تحسین میکردمو نمیدونم چرا دوست دارم اینطوری فرض کنم که خوزه آرکادیو بوئندیا خصوصیات آئورلیانوها و آرکادیوها (فرزندان) رو با هم داشت. نقشش خیلی زود کمرنگ شد ، البته زیر درخت بلوط همیشه کسی بود که به صحبتهای اورسولا گوش بده ...
اورسولا (همسر خوزه آرکادیو بوئندیا) خیلی پر رنگ بود و برای من نماد پشتکار و مبارزه در راه خاموشی بود! مرگش غمگینم کرد. آمارانتا (دختر بوئندیا و اورسولا) عشق بود و نفرت. هیچ وقت نتونستم درکش کنم. سرهنگ آئورلیانو (پسر کوچک بوئندیا) با خاطره ماهیهای طلاییش برام زنده میمونه. کسی که تصمیم گرفت "چیزی" باشه ، جلوی تقلب ایستاد و آزادیخواه شد و در آخر به جایی رسید که تنهای تنها تو کارگاه زرگریش ماهی طلایی بسازه با چشمانی از یاقوت و بعد با آب کردن سکه هایی که حاصل از فروش ماهیهاست ، دوباره ماهی طلایی بسازه و ... تکرار ، تکرار و تکرار ... خوزه آرکادیو (پسر بزرگتر بوئندیا) رو وقتی حسش کردم که برادرشو از جوخه اعدام نجات داد. همون موقع بهش گفتم: آفرین ، همینه ...
طاعون خواب که به ماکوندو اومد ؛ همه چیز رنگ و بوی توهم گرفت. خواب فراموش شد و رویاها و کابوسها بیدار شدن ... نجات ماکوندو از طاعون خواب با حضور شگفت انگیز ملکیادس همراه شد. این کولی دوست داشتنی و مرموز که صد سال خانواده بوئندیا رو پیشبینی کرد : اولین آنها را به درختی بستند و آخرین آنها طعمه مورچگان شد.
نسل چهارم خانواده خیلی جالبن. آرکادیوی دوم ، آئورلیانوی دوم و رمدیوس خوشگله. دو تای اولی دوقلو بودن و من همش منتظر بودم که مارکز بگه اینا تا آخر داستان جاشونو با هم عوض کرده بودن ولی نگفت. شاید خودشونم باورشون شده بود که یکی دیگست! من که همیشه آرکادیوی دوم رو یه آئورلیانو دیدم و آئورلیانوی دوم رو یه آرکادیو.
رمدیوس خوشگله از اون شوکهای بزرگ بود. فکرشو بکنید اونقدر پاک و بی آلایش بود که رفت تو آسمون! به همین راحتی :)
به نسل پنجم که رسیدم روند رقیق شدن شخصیتها به چشمم اومد. اشتباه نکردم نسل ششم پایان صد سال بود و فرناندا (همسر آئورلیانو دوم) کاتالیزوری برای کاهش غلظت!
و فاضل اسپانیایی و کتاب فروشیش ... ماکوندو رو ترک کرد و وقتی دلتنگ شد به شاگرداش گفت که گذشته دروغی بیش نیست و خاطره بازگشتی ندارد ... خیلی کم رنگ بود ولی نمیدونم چرا انقدر شناختمش!
" جهان چنان تازه بود که بسیاری چیزها هنوز اسمی نداشتند و برای نامیدنشان می بایست با انگشت به آنها اشاره کنی"
و مارکز چنان جهانی را جلو چشمام آورد که بارها تحسینش کردم.

۲ نظر:

Unknown گفت...

خیلی خوب نوشتی نوید. باهات موافقم که باید چندباره خوندش. مرسی.

Navid گفت...

و من اینجام که با این انرژی که به دست میارم یه ماهی طلایی دیگه بسازم...
لطف داری